برای تازه شدن دیر نیست | ||
*داستان* یک روز صبح که از خواب بیدار شدم احساس خستگی شدیدی کردم.رفتم تا دست و صورت خود را بشویم.لامپ دستشویی که روشن شد خدا بیامرز پدربزرگم را توی آینه دیدم.سلامش کردم،همزمان با من سلام کرد.دست و صورتم را شستم(با این اوضاع و احوال آدم هر چی ببینه نباید تعجب کنه)دفعه ی بعد که به آینه نگاه کردم برق از کله ام پرید !من پدربزرگ بودم یعنی پدر بزرگ نبودم خودم بودم،پیر شده بودم.از آنجا که برای هیچ کاری از جمله تعجب و حیرت و هزار چیز دیگر وقت نداشتم آماده ی رفتن شدم و راه افتادم تا برسم سر کارم. توی ایستگاه اتوبوس همه با چشم های منتظر وگاهی نگران ایستاده بودند.اتوبوس آمد.من طبق عادت همیشگی خواستم بدوم و تازه یکی دو تا را هم هل بدهم(بالاخره پیش مپاد دیگه)که دیدم دست وپایم خشک شده.نتوانستم تکان بخورم در چند قدمی اتوبوس دادم.اشک در چشم هایم حلقه زد. می دیدم که دیگران می روند و سوار میشوند اما توان حرکت نداشتمتا این که اتوبوس راه افتاداتوبوس بعدی آمدجلوی پای من نگه داشت.بلیتم را دادم اما تا خواستم سوار شوم خیل عظیم و مشتاق مردم بودند که مرا می کشیدند پایین و خودشان سوار می شدند.در روبرویم بسته شد و اتوبوس رفت. یک بلیت دیگر از جیبم در آوردم و باز منتظر شدم(تازه متوجه امر مهم انتظار شدم. امری که در داستان ها می خوندم و مسخره می کردم.زنی که برای شام منتظر همسر بی مبالاتش است)حالا من زن بودم و بلیت،شام و همسرم اتوبوس.وقتی آمد می خواستم بغلش کنم اما فقط گرسنه اش بود و بلیتم را گرفت. سوار شدم(کلی خوشحال بودم تازه پیر مرد های را که سوار اتوبوس میشدند درک میکردم؟).کمی که گذشت دیگر نمیتوانستم روی دو پایم بایستم نگاه ملتمسم را به هر که می انداختم پس می داد.قبلا مسیر کوتاه بود ولی حالا آنقدر طویل شده بود که فکر کرم شاید عمرم به پیاده شدن قد ندهد.وقتی رسیدم ساعت از 8 گذشته بود.رییس اداره را دیدم که گوشه ی راهرو ایستاده و از سر عصبانیتبا پایش ریتم گرفته.مرا دید.به طرفش رفتم.گفت:این چه وقت اومدنه؟هنوز فکر اینکه بگویم این چه طرز صحبت کردن با یک پیرمرد است از ذهنم نگذشته بود که سیلی محکمی به گوشم زد از جا پریدم.توی اتاقم بود.خودم را به آینه رساندمخواب بودم ولی خوابی بود که دنیا برایم دیده بود من بالاخره پیر می شوم...
برچسبها: داستانداستانکپیر شدنداستان زیبا [ پنج شنبه 89/10/23 ] [ 9:55 عصر ] [ شاپرک ]
سوتی های باحال کلاس زنگ فیزیک بود و ما و بچه های کلاسمان داشتیم همراه دبیر فیزیکمان مسایل فیزیک را حل میکردیم که در کلاس باز شد و دو نفر پسر جوان وارد شدند من که از ورود آنها شوکه و ذوق زده شده بودم بلند شدم و با صدای بلند و افتضاحی گفتم بر...پا...،خوب است بدانید که در آن وقت کلاس ساکت بود و فقط صدای من بود که گفت:برپا!!و بعد از آن دیدم که ئتمام صورت ها به طرف من است حتی دبیر فیزیکمان که داشتند به من میخندیدند.بعد به آن دو پسر نگاه کردم که دست هر دوی آنها یک جعبه ابزار است حتی انها هم داشتند به من میخندیدند.بعدها فهمیدم که آن دو تعمیر کار شوفاژ بودند که کل بچه ها از قبل خبر داشتند و فقط من بودم که از همه جا بیخبر بودمو آبرویم پیش همه رفته بود. لطفا وقتی خوندین نظراتتون رو هم بنویسین، ممنون
برچسبها: سوتی های باحالداستان [ یکشنبه 89/8/2 ] [ 7:36 عصر ] [ شاپرک ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |