سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برای تازه شدن دیر نیست
لینک دوستان

داستان

پسر بچه ای از مادرش پرسید: چرا گریه می کنی؟مادر جواب داد:برای اینکه من زن هستم.او گفت:من نمی فهمم!مادرش او را بغل کرد و گفت:تو هرگز نمی فهمی. بعد پسر بچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آید مادر بی دلیل گریه می کند؟همه ی زن ها بی دلیل گریه می کنند.! این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید.پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز در شگفت بود که چرا زن ها گریه می کنند؟سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می کنند؟خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم گفتم او باید خاص باشد.من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد.من به او یک قدرت درونی دادم تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری از اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند.من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی همه تسلیم شدند او ادامه بدهد و از خانواده اش به هنگام پیری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند.من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم.من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا او را حفظ کند.من به او عقل دادم تا بداند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند،اما گاهی اوقات قدرت ها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند،سرانجام اشک برای ریختن به او دادم.این مخصوص اوست تا هر وقت لازم باشد از آن استفاده کند.می بینی که زیبایی زن در لباس هایی که می پوشد و در شکلی که دارد یا به طزیقی که موهایش را شانه می زند نیست،زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود چون دریچه ای است به سوی قلبش،جایی که عشق سکونت دارد.

 



برچسب‌ها: داستان درباره ی خانم ها،داستان درباره ی زنان،داستان
[ شنبه 90/12/27 ] [ 9:7 عصر ] [ شاپرک ]
درباره وبلاگ

برچسب‌ها وب
طنز (3)
ذکر (1)
شعر (1)
امکانات وب